تجدید خاطره

ساخت وبلاگ
روی صندلی اتوبوس لم میدهم و کتابم را روی کیفم قرار میدهم تا مطالعه کنم اما خانمی تقریبا 37 ساله که

به فاصله یک متری من روی صندلی بغلی نشسته است از لحظه سوار شدن شروع به صحبت با موبایل

میکند. نمونه بارز خاله خان باجی هایی است که از این خبر میگیرد و به آن یکی منتقل میکند آن هم داغ داغ

هر چه میخواهم تمرکز کنم و مطالعه ام را ادامه بدهم اما تن صدای این زن مانع میشود. به هیچ وجه

جز زنان خوش صحبت محسوب نمیشود و لحنش مانند پارازیت روی مغز من رژه میرود.

اولین مکالمه اش با مادرش است و از بیماری کودکش و داروهای دکتر صحبت میکند. همگی مسافران

در سکوت مطلق به مکالمه این زن گوش میدهند بسیار بی محابا صحبت میکند و متوجه اطرافیانش نیس

به محض قطع کردن موبایل شماره دوم را میگیرد و فوری بعد احوالپرسی میگوید ای وای ناهار

میخوردید؟ اقاجان کجاست سر نماز است؟ و بعد از چند دقیقه رضایت میدهد که گوشی را قطع کند

این یکی را متوجه نمیشوم با چه کسی صحبت میکرد. با شماره گیری سوم میفهمم که نفر دوم

مادرشوهر بود و نفر سوم شوهرجانش. از آن دسته زنان لوس و بی مزه است که اخبار خانه پدرشوهر

را فرتی به گوش همسر میرساند. شروع مکالمه اش به این شکل است که الان با مادرت حرف میزدم

سر سفره بودن یه تعارف نزدن منم بروم. گویی همسرش میپرسد ناهارشان چه بود؟ با طلبکاری

تمام میگوید ااااا وا مگه من فضولم بپرسم؟ که بگویند چه عروس کنجکاوی

چقد از او بیشتر و بیشتر بدم میاید در همین چند لحظه. زنک نادان در اتوبوس نشسته انتظار دارد با تخت

روان او را تا خانه پدرشوهر بدرقه کنن. چقدر از این دسته زنان متنفرم که خود را برای همسر چایی

شیرین میکنند. بعد هم با عشوه ای خرکی به همسرش میگوید به مادرم دیشب گفتم همسرجان( از شنیدن

این کلمه عوقم میگیرد) قرار است برای تولدم سرویس طلا بخرد. مادرم گفت اگر خرید من اسمم را

عوض میکنم. کاملا مشخص بود قصد دارد همسرش را درازگوش کند و اورا جوگیر کند تا به خواسته اش

که همان طلاست برسد. اگر من همسر این زن بودم نه تنها طلا نمیخریدم بلکه روز تولدش آنچنان

بلوایی به راه می انداختم که دیگر مرا ساده فرض نکند. واقعا این زنان با خود چه فکر میکنند که

کادوی تولدشان را پیش پیش تعیین میکنند. از نظر من حسن کادو به این است که خود شخص از

سر علاقه وبدون اجبار هدیه بدهد نه اینکه با زور چماق و نق نق کردن.

اراجیفش که  تمام نمیشود اما شارژ گوشی اش به لطف خدا تمام میشود و من کمتر دندان قروچه میکنم

تحمل زنان سطحی و احمق برایم هزار برابر سخت تر از آزمون و کنکور است. به او نگاهی می اندازم

که ببینم سرش به تنش می ارزد که دنبال سرویس طلاست یا قیافه اش هم مانند صدایش رو مخ است

قیافه اش هم  چنگی به دل نمیزند. کاش به همان صدایش اکتفا کرده بودم . این اگر همسر بنده بود و من

هم مرد بودم برایش یک جفت جوراب هم نمیخریدم

برای خرید کتابی چندین انتشارات را سر میزنم اما هرچه بیشتر میگردم کمتر می یابمش. همانطور که

یکی از قفسه هارا میگردم دستی زنانه بر روی شانه ام قرار میگیرد و تند میگوید بمیری دختر. فقط

تورا باید لابلای کتابها پیدا کرد. صدایش برایم چقدر آشناس اما حافظه ام یاری نمیکند

به سمت صدا برمیگردم دوست دوران کارشناسی ام است با هم روبورسی میکنیم و در قسمت مطالعه

روبرویش مینشینم. با شوق و ذوق پشت سر هم سوال میپرسد و من دست در زیر چانه به او با لبخند

نگاه میکنم. او اینک دادیار شده است  و من وکیل. بعد از اینکه سوالهایش تمام میشود میگوید نمیپرسی

ازدواج کرده ام یا نه؟ من هیچ وقت از این سوال خوشم نیامده برای همینم از کسی این را نمیپرسم

به او زل میزنم و میگویم حلقه ای در دستت ندیدم برای همین جواب سوال ناگفته را فهمیدم و نپرسیدم

بلند بلند قهقهه میزند و میگوید وایییی تو هنوزم همان اخلاقت را داری. میخواهد از من سوال بپرسد

میدانم چه سوالی. دستپاچه میشوم دلم میخواهد از زیر جواب این سوال در بروم. قبل از اینکه بپرسد

میگویم از بقیه چه خبر؟ ذهنش منحرف میشود و میگوید خبر ندارم. تو که دوست صمیمی ام بودی

این همه ازت دورم بقیه که با من صنمی نداشتن.

دوباره میگوید تو خیلی بی وفایی همیشه هم بی وفا بودی و زمان هم تورا عوض نکرده. نمیشد یک زنگ

بزنی و حالی از من بپرسی. تو که یک دفعه ای خطت را عوض کردی و رفتی. نمیدانستم مانده ای

یا رفته ای.

اما میدانستی که وکیلم و یک سرچ میکردی شماره و آدرسم را هم پیدا میکردی پس تو هم دست کمی

از من نداری. در ضمن تو دیگر دادیاری و میدانی ارتباط ما خیلی دیگر  به خاطرمسائل کاری مانند سابق

نخواهد شد.

شماره ام را گرفت اما من از او شماره ای برای تماس نگرفتم. دلم نمیخواست بعد از چند سال حالا که

اینجا دیدمش ازو شماره بگیرم مبادا روزی دوستی امان را مایه منفعتم کنم.

خداحافظی کردم باد سرد ریه هایم را پر کرده بود. لحظه آخر گفت نمیدانم میخواستم چه بپرسم که یادم

رفت حالا دفعه بعد که دیدمت حتما میپرسم.

خسته به خانه برمیگردم فقط در خودم توان خواندن چند رکعت نماز بدون تمرکز را میبینم. زیر پتو

میروم و به چند نفر ارباب رجوعی که برای عصر هماهنگ کرده بودم پیامک ارسال میکنم که در این

هوای سرد منتظر نباشند. و بعد هم غرق در خواب میشوم و با صدای اذان مغرب بیدار میشوم

چقدر خواب پاییزی دلچسب است.............

روزمرگی های یک وکیل...
ما را در سایت روزمرگی های یک وکیل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fghodsie1368b بازدید : 230 تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1396 ساعت: 18:30