من و کربلا

ساخت وبلاگ
بوی عدس و سیر آن هم پنج صبح حالم را ناکوک میکند.خودم را کمی جابجا میکنم و

سرم را زیر پتو فرو میبرم تا بوی سیر را کمتر حس کنم.زنان که مانند موجوداتی گرسنه

در هر فرصتی دنبال آب وغذا هستند کم کم به دنبال بو گویی از قبر بلند شده اند زنجیر

وار حرکت میکنند. محشری شده که مادر کودکش را نمیشناسد بخاطر کاسه ای عدس.

چن دقیقه بعد خانمی مرا تکان میدهد که عدست را بالای سرت گذاشته ام بخور تا سرد

نشده. در دل به او فحش میدهم که اخر زن حسابی عدس روی سرم بریزد در این بحران

کم ابی چطور دوش بگیرم.میدانم این زن خراسانی منتظر است بگویم نمیخورم تا ان را

در طرفه العینی ببلعد. صدایش چیزی شبیه پنجعلی است وسربندی دور سرش پیچیده

است. میگویم نمیخورم دیگر منتظر شنیدن مابقی حرفم نمیشود ان را برداشته و از

عدس بیچاره فقط کاسه اش بر زمین میماند و صدای لیس زدن ته ان توسط زنک.کم کم

دعای عهد در سرتاسر حسینیه پخش میشود و من خوابالود به طرف سرویس بهداشتی

به راه می افتم.وضو میگیرم و برمیگردم. همان زن لقمه نان و پنیرم را هم در دست

گرفته چشمانش داد میزند که منتظر است بگویم ان را هم نمیخورم تا پنیر بیچاره هم به

سرنوشت عدس مبتلا شود.دقیقا مانند پنجعلی است میگوید میخوری؟دلش میخواهد

بگویم نه ان را هم بخور دست از سرم بردار.کمی مکث میکنم و چشمان ملتمسش مرا

مجاب میکند که بگویم نه آن را بخور.خوشحال از سخاوتمندی من ان را نیز در چشم به

هم زدنی نشخوار میکند. و لبخندی گشاد به صورتم میپاشد.پتویم را جمع میکنم و لیوان

چای را که پر میکنم با بیسکوییتی میخورم و اماده میشوم تا حرم حضرت عباس را 

زیارت کنم.شب گذشته اش حرم امام حسین بوده ام شکوه و عظمتی دارد که با نگاه اول

قلب را میلرزاند. سرتاسر حرم از قسمت ورودی مارپیچ زنان میله زده اند تا ازدحام

موجب اغتشاش و همهمه نگردد. امکان زیارت برای همه است و همین رضایت بخش

است. از حسینیه خارج میشوم و به سمت حرم حرکت میکنم تقریبا یک ساعت بعد از

زیارت فارغ میشوم همه چیز خوب است مانند حرم امام حسین اما اینجا اندکی فقیرانه

تر است.از اینه کاری و نقش نوشته خبری نیس.سقف سیمانی و سادگی ان توجه را جلب

میکند.بعد از زیارت به سمت ابمیوه فروشی میروم اب انارهایش بسیار خوشمزه وارزان

است. منتظر گرفتن اب انارم هستم که مردی عرب با عبای عربی وقدی حدود190با

چهره ای سبزه و هیکلی غول وار در پشت سرم جای میگیرد. اکنون من و او مانند فیل و

فنجان هستیم شایدم شبیه علاءالدین و غول چراغ جادو.در حرکتی اسلوموشنی اقدام به

حرکتی ناشایست نسبت به زن بغل دستی اش میکند که پایش را لگد میکنم و به او چشم

غره میروم. خود را عقب میکشد اما کاملا مشخص است که لگد کردن پایش چیزی شبیه

حس قلقلک به او داده.ان خانم خود را به ان راه میزند طوری که من شک میکنم نکند

اشتباه دیده ام. به سمت رود فرات حرکت میکنم که در کنارش بازاری سرپوشیده قرار

گرفته ازدحامی است که به هزار زور باید خود را به داخل بازار برسانی. همه جا کارتن و

ظرف غذا و چای روی زمین پخش شده و صدای همهمه زنان و مردان مانند حمام زنانه به

هنگام گم کردن سنگ پایشان است.چیز خاصی برای سوغات پیدا نمیکنم همه اینها هم در

ایران بهترش پیدا میشود.تنها تفاوتش در قیمتش است که به مراتب ارزانترن.برای خودم

یک ست اسپرت و چند وسیله ارایشی بهداشتی میخرم.عطر وادکلن هایش همه تقلبی

وبنجل است و تمامشان بوی عطر حرم میدهند.قند خونم پایین میرود و سرگیجه پیدا

میکنم.همانجا مینشینم و سرم را روی زانویم میگذارم و چند دقیقه بعد با هزار فشار و

لگد کردن پای زوار از بازار خارج میشوم.خود را به حسینیه میرسانم و دراز میکشم.

نزدیک ظهر است پنجعلی برایم قیمه نگه داشته ولی منکه میدانم سلام گرگ بی طمع

نیس از دم در میگویم نمیخورم و در چشمانش برقی میبینم که در یک فرمانده پیروز

میدانم پس از فتوحات متعدد نمیبینم. برای خود عالمی دارد....

روزمرگی های یک وکیل...
ما را در سایت روزمرگی های یک وکیل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fghodsie1368b بازدید : 246 تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1396 ساعت: 18:30