بازگشت به خانه

ساخت وبلاگ
از اتوبوس که پیاده میشوم باد سردی می وزد که  سرمای آن در عمق وجودم رخنه میکند

سرفه هایم شدت میگیرد، عقربه های ساعت عدد 4 را نشان میدهد و تا طلوع افتاب چند ساعتی

باقی مانده. اطرافم را نگاهی اجمالی می اندازم از ماشینهای شهرستان خبری نیست. مسافران

یک به یک پیاده شده و هر کدام به سمت تاکسیها هجوم می اورند. روی نیمکتی در همان

نزدیکی مینشینم و منتظر عبور رهگذری برای سوال از حرکت ماشینهای شهرستان میمانم

اما پایانه به اندازه سکوت گورستان به همان اندازه متروک و بی صداست. دو ساعتی

در همان حوالی راه میروم و سرما سرفه هایم را بد و بدتر میکند. ساعت شش سرو کله

یکی از خدمه پیدا شده و درب نمازخانه را باز میگذارد. با روشن شدن هوا زندگی دوباره

جریان روزمره خود را شروع میکند. سوار میشوم دستانم کرخت شده است و نای حرکت

ندارم. راننده مردی میانسال و به شدت دو رو است از آن دسته آدمهایی که پشت ورویش

یکی نیست. سه جوان که از زبان راننده ویزیتور هستند در عقب جای میگیرند و راننده

با آنها خیلی گرم احوالپرسی میکند انگار همان مرد چند دقیقه پیش نبود که میگفت از آنها

متنفر است و اگر بخاطر اوضاع جسمی من نبود سوارشان نمیکرد و منتظر مسافران دیگری

میشد. . هندزفری ام را بیرون می آورم و مشغول خواندن زیارت عاشورا میشوم. چشمانم

غرق خواب میشود اما وحشت زده دوباره چشمانم را باز میکنم. خواب دوباره با من بیگانه

میشود دوساعتی دیگر چشم به جاده ها ومناظر اطراف دوخته تا به مقصد برسم. مادرم

صبحانه را حاضر کرده و منتظراست تا من برسم. اما مابقی افراد عمیقا خوابیده اند و هر

کدام در گوشه ای از اتاق لای پتو خود را پنهان ساخته اند. همیشه از این وضعیت احساس

ناراحتی میکنم که اهالی خانه خوابند. با مادر روبوسی میکنم و وسایلم را طبق معمول در

یکی از کشوها جابجا میکنم. با مادر در اشپزخانه مشغول صحبت میشوم که کم کم بقیه

هم بیدار میشوند. اولین نفر خواهرم است که با موهای ژولیده و و آنشرلی گونه با چشمانی

نیمه باز میگوید سوغاتی ام کوووو؟ میگویم علیک سلام من هم خوبم. معترض گونه میگوید

حالا وقت برای احوالپرسی زیاد است سوغاتی را رد کن بیاید.

برادرم هم که بیدار میشود مطابق معمول با لبخندی موذیانه رو به مادرم میگوید چشمت

روشن قند عسلت آمد از امروز تا وقتی میروی همه ی هزینه ها خرج تو میشود. لوس کی

بودی تو دختر عزیز کرده مادر.

قهقه میزنم. مادر منظورش را از کنایه ای که میگوید نمیفهمد و در حالیکه لیوان چای ام

را دوباره پر میکند میگوید سالی یک بار با هزار خواهش و تمنا می اید آن را هم تو طاقت

نداری ببینی. همینکه لیوان چای را به دستم میدهد میگوید راستی خانه سه طبقه سر خیابان

را موقع آمدن دیدی؟

-نه ندیدم

- مال پسر فلانی است برای خودش دکتر شده پدرش کل زندگی اش را وقف همین پسر کرده

الله اکبر الحق که پسر برازنده ای است.

- خدا برای پدر مادرش نگهش دارد اما یادم است قیافه اش شبیه گلابی نارس بود الان بهتر

شده؟ برادرم از زیر پتو داد میزند نه بابا همان است فقط الان خیلی رسیده شبیه بادمجان شده

هر دو میخندیم و مادر اخمهایش را در هم میکشد و میگوید شما دو تا خلق خدارا مسخره

نکنید صبحتان شب نمیشود. همان به قول شما گلابی نارس دختران محله ارزویش را دارند

گفتم پیشکش همان دخترها. پتو و بالشتم را برمیدارم و کنار بخاری دراز میکشم چشمانم

گرم خواب شده که زبری صورت کسی پوستم را آتش میزند. حس میکنم که گر گرفته ام

و پوستم را کنده اند. چشمانم را باز نمیکنم و تکانی به خودم میدهم و پتو را روی سرم

میکشم. مادر میگوید تازه امده خسته است بیدارش نکن. تمام شب را در اتوبوس بوده

بگذار بیدارش کنم وقت برای خواب زیاد دارد. بلند شو ببینم کربلا چطوری بود

از صدایش میفهمم که پدربزرگ است که اینگونه با ریش وسبیلی زبر صورتم را زخم

کرده است. میدانم که دیگر عزمش را جزم کرده که مرا از زمین جدا کند و اگر ده روز دیگر

در اتوبوس بودم هم باید بیدار میشدم. با او روبوسی میکنم وتمام مدت خوابالود و بی کلام

حرفهایشان را یک در میان تایید میکنم. زبان به اعتراض باز میکند که چرا شبیه مرغ

ماشینیهای مریض فقط سر تکان میدهی زبان چند گرمی ات را گذاشته ای کله یک کیلویی ات

را تکان میدهی. صدای شلیک خنده بقیه باعث میشود جواب بدهم و بگویم اگر تو هم از

چند شب قبل نمیخوابیدی و الان که قصد خواب داری با سبیلی هم چون اره بیدارت کنن

همان سر یک کیلویی را هم تکان نمیدادی.

موقع ناهار با غذایم بازی میکنم و بی اشتها فقط به بشقابم خیره میشوم .دوباره مادر حواس

جمع به غذاخوردنم میگوید بخور جان بگیری. خودت که غذای درست حسابی نمیخوری

حداقل این چند روز را خوب بخور. برادرم کلامش را قطع میکند و میگوید راست میگوید

بخور فربه شوی طهماسب زن لاغر دوست ندارد. به او چشم غره میروم و میگویم میبینم

غذا کم نمک است پس بگو دیشب کل نمکها خرج تو شده که امروز انقد بانمک شده ای

بقیه خنده سر میدهند و میگویند باز هم شما دوتا با هم در یک جا گرد آمدید دیگر خدا رحم

کند. دوباره میگوید اگر غذایت را بخوری با موتور میبرمت دم خانه طهماسب تا تو را

برانداز کند بلکه طلسمت وا شد و این بار به چشم خریدار پسند شدی. به او چشم غره

میروم که در مقابل نوه ها با من شوخی نکند تا بقیه همین را برایم دست نگیرند

دلم برای پدر تنگ شده است آخرین بار سال پیش بر سر مزارش حاضر شده بودم

یک ساعتی بر سر مزارش مینشینم و چشمانم را میبندم. پر میشوم از سکوت گورستان

مثل همیشه پدر ودختر با هم خلوت کرده ایم و پدر باز هم صبور وبی حرف فقط گوش

میدهد. به او میگویم آرزوهایم ته کشیده اند یادم است دفعه قبلی وقتی سینه ام به تنگ

آمده بود زبان به گلایه باز کرده بودم. اما امروز ارزویی نداشتم که از آن با او سخن

بگویم. هیچ گلایه وشکایتی نداشته ام از راهی که انتخاب کرده بودم و مشتاقانه مانند کودکی

بازیگوش در آغوش پدر برایش تعریف میکردم. گهگاهی رهگذری از آن نزدیکی عبور

میکرد و متعجب و با علامت سوالی در ذهن به من نگاه میکرد شاید فکر میکرد دیوانه

شده ام. موقع خداحافظی چیزی را در گوشی به او گفتم و به سمت منزل بازگشتم

زمان به سرعت میگذشت و من اوقاتم را کنار خانواده سپری میکردم. موقع خداحافظی

برادرم مرا تا پایانه همراهی کرد بین راه چیزی جز زمزمه ضبط صوت، دو لیوان قهوه تلخ

بدون شیرینی یک اهنگ غمگین کردی و صدای هم زدن لیوان میانمان نگذشت.

روزمرگی های یک وکیل...
ما را در سایت روزمرگی های یک وکیل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fghodsie1368b بازدید : 264 تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1396 ساعت: 18:30