زندگی کوتاه است

ساخت وبلاگ
امروز از آن روزهایی بود که مرا با خروار خروار عسل هم نمیشد خورد.تلخ و نچسب با کلام

نیش دار.مانند قهوه همانقدر تلخ.با بی حوصلگی خود را به دادگاه رساندم پرونده ام مربوط به

شعبه دادیاری بود سر درد و سرفه و آب ریزش بینی همه و همه دست به دست هم داده بودند تا

پاچه گیری هم بر مابقی صفاتم اضافه شود.چند نفری در دفتر شعبه و چند نفر هم ایستاده در

خود شعبه مشغول صحبت با دادیار بودند. چند دقیقه ای صبر کردم تا کارشان تمام شود اما

چانه گرم تر از آن بودند که به سادگی اتاق را ترک کنند. به در تقه ای زدم و کلافه وار وارد

شدم دستور لایحه را گرفتم. این دومین بار بود که دادیار را میدیدم مردی قدکوتاه و اولین

چیزی که بلافاصله از ظاهرش به چشم میاید نامرتب بودن وشلختگی اش است. ابهتی را که در

قضات اصولا میبینیم گویی این دادیار ندارد. هر کدام از لباسهایش یک رنگ است  و با صدای

بلند صحبت میکند. بعد از آن یادم امد شعبه دادستانی هم باید لایحه میدادم اما حالم وخیمتر از

آن بود که توان سرپا ماندن و منتظر دستور گرفتن شوم.از طبقه اول عبور کردم وبرای تمدید

پروانه راهی کانون وکلا شدم. خواب تمام جسمم را تسخیر کرده بود گویی سالها را به بیداری

سپری کرده بودم.چشمانم را بستم و تا مقصد خوابیدم. ساختمان کانون از نمای بیرون کهنه و

پوسیده بنظر میرسد و پله های پیچ در پیچ دارد که اگر دیر بجنبی کله پا میشوی. وارد روابط

عمومی که شدم سلام نداده برگه ای در بغلم انداخت که برو امضاهایش را جمع کن و هر امضا

یعنی کلی تلکه شدن. برای برخی از امضاها باید ساختمان دیگری میرفتم که در حال تعمیرات

بود. پولهای ما وکلا را خرج این امورات میکنند. بعد از اتمام تمدید خودم را به خانه میرسانم

وروی زمین رها میکنم به شدت خوابالود وخسته ام حال جسمی ام

نیز بد وبدتر شده. موهایم را باز و دوباره میبندم و خود را لای پتو میپیچم. دو ساعتی میخوابم

که با سرفه های شدید بیدار میشوم به زحمت خود را از زمین جدا میکنم. استخوانهایم ذوق

ذوق میکند و درد گلویم را فشار میدهد. دلم میخواهد باز هم بخوابم اما عقربه های ساعت

میگویند باید کارهایم را انجام بدهم. وارد دفتر که میشوم محیط خشک وبی روحش خودم را هم

خسته میکند چه رسد به ارباب رجوع اوراق پرونده هارا که مدتی روی هم تلمبار کرده ام در

پوشه های مربوطه میگذارم و روی میزم را گردگیری میکنم

در همین حین مردی قدبلند حدودا 40 ساله با صدای بم و چشمانی درشت عسلی با کتی که بر

تنش زار میزندو روی شانه اش یه وری شده  و دست کمی ازنامرتبی دادیار صبح ندارد وارد

میشود وسلام میکند

-خانم شما وکیلید؟

-بله امرتون

-وکیل میخوام

خنده ام میگیرد از جمله اش انگاری برای خرید جنس امده اما لب پایینم را گاز میگیرم و

میگویم در خدمتم

-میخوام زنمو طلاق بدم

-چرا؟

-هار شده

-هار؟؟؟؟؟ یعنی چی؟

-میگم چرا غذا حاضر نیس میگه مگه نوکرم. میگم چایی کو میگه مگه کلفتم؟ مدام سرش تو گوشیه اصلا منو

نمیبینه.

-چند وقته الان؟

-یه هفنه بعد خریدن موبایل. کاش دستم شکسته بود و براش نمیخریدم یه بلایی شده افتاده به جون خودم

و اینجا سرش را در میان دستهایش پنهان میکند و تاسف میخورد و بلند بلند آه میکشد.

-باهاش صحبت کردید؟ اینکه چرا به شما توجه نداره؟

-اره خانم. خیلی گفتم فقط میگه تازه فهمیدم وظیفه ندارم خونه شوهر کار کنم. انگاری یادش رفته خانه پدرش یه دست رخت ولباس داشت وتا شب مثل تراکتور کار میکرد.صبح تا شب با

خواهرش حرف میزنه وقتی من بیام اخماش اندازه شمر تو هم رفته. بچه ها هم هر کدوم یه

گوشه تشنه گشنه میخوابن این وسط منم که حمال خانمم

-هنوز که چیزی نشده. این مشکلات حل میشه طلاق راه حل مناسبش نیست.

-نه خانم میخوام طلاقش بدم گوشیشم بگیرم ازش بره ور دل بابای غازچرونش صبح تا شب دمار از روزگارش

دربیارن قدر عافیت بدونه. اصن خانم تو خودت یه زنی از تو میپرسم کار و زندگیتو ول

میکنی بچسبی به گوشی

اینجا را که میگوید چیزی در ذهنم جرقه میخورد و خنده ام میگیرد. دلم میخواهد راستش را بگویم که بله من  هم مشغول نت گردی ام اما به خود نهیب میزنم و میگویم خب حالا فکر حقوق مالیشو کردید؟ مهریه باید بدید

- ای بابا مهریه اش مگه چقده؟ 50 مثقال طلا و 14 سکه اونم دو برابرشو تو زندگیمون براش خریدم

مرد بسیار اشفته است ودل پری دارد. منتظر تلنگری است تا فرو ریزد وهای های گریه کند. دلم برایش میسوزد

او را مجاب میکنم که طلاق عاقلانه نیست و اندکی دست نگه دارد و به بزرگان واقوام متوسل شود.

وقتی دفتر را ترک میکند متوجه میشوم موبایلش را نیز جاگذاشته است و هوش وحواسش جای دیگریست

در راه بازگشت به او هم فکر میکنم اینکه هر کدام یک جوری گرفتاریمو هر کدام خود را بدبخت تر تصور میکنیم

بی حال وبی رمق دوباره میخوابم که یک ساعتی بعد مانند کودکی در گهواره تاب میخورم. میدانم زلزله است

اما توان حرکت ندارم. میگذارم تمام شود بعد کم کم از زمین بلند میشوم. خستگی وبیخوابی این چندروز مرا

به شدت ضعیف کرده به حدی که زلزله هم مرا تکان نمیدهد

روزمرگی های یک وکیل...
ما را در سایت روزمرگی های یک وکیل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fghodsie1368b بازدید : 233 تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1396 ساعت: 18:30