تمام شب به دوستایی فکر کردم که روزگذشته فوت کردند و موقع رفتن به دادگاه فقط صندلی خالیشون رو دیدم
دیگه خبری از اون آدمها نبود....تموم شده بودن...رفته بودن...وچه غم انگیز رفتن
تمام شب رو سعی کردم بخوابم اما خواب امشب با من قهر بود..فقط تصاویر آدمها تو
ذهنم رژه میرفت.برخورداشون برام مرور میشد...به مغزم فشار میاوردم که جزییات و به خاطر بیارم
دیوونه شدم شاید....این جزییات رو برا چی میخواستم...
دوستانی رو به خاطر آوردم که خانوادگی دچار سیل شده بودن...هر کدوم گوشه ای از این شهر پیدا شدند
قفسه سینه ام سنگینی میکرد ....چرا تصورات منو رها نمیکنه امشب؟؟؟؟
روزمرگی های یک وکیل...برچسب : نویسنده : fghodsie1368b بازدید : 180