سفری تا ته تنهایی محض

ساخت وبلاگ
با صدای آلارم گوشی به خودم یه تکونی میدم که دوباره برای شروع کارهای تکراری روزم رو آغاز

کنم اما قادر به جدا شدن از زمین نیستم. کوه خستگی شب گذشته هنوز رو دوشمه 

چشمام رو در همون وضعیت باز وبسته میکنم با اکراه خودمو از زمین جدا میکنم 

به خرمن موهای اشفته ام تو اینه زل میزنم و خیره به مسیر موهای سفیدی که چند تار دیگه

تو همین ماه بهشون اضافه شده به خودم میگم این چند تا کی اضافه شدند

به مانتوهای کمد نگاهی میندازم فرصت زیادی برای وسواس در انتخاب لباس ندارم 

از بین لباسام مانتوی مشکی و شلوار جین را برمیدارم و بعد از آماده شدن از خونه در میام 

فصل امتحاناته و بچه مدرسه ایها دو تا سه تا با هم در حال مرور امتحانن و چند تایی هم 

خنده کنان سمت مدرسه در حال حرکتند. غرق میشم تو خاطرات دوازده سیزده سال قبل

هم چین روزهایی پر بودم از شوق رفتن به مدرسه و تموم شدن امتحانات و شروع تعطیلات 

وقتی غروبای تابستون با دوستام روانه مسجد میشدیم و تو ایوون مسجد نماز میخوندیم 

و غرق در خنده با هم صحبت میکردیم وچند خانم مسن با چادر رنگی تو صف اول نماز با ابروهای

تو هم کشیده به طرف ما نگاه میکردن و با همون اخم بهمون میفهموندن نباید حرف بزنیم 

و حاج اقا منبر رفته و باید سرتا پا گوش بدیم. اما ما خیلی جوون تر از این بودیم که بتونیم 

مسائل روز اطرافمون رو درک کنیم و به حرفای منبر حاج اقا عمل کنیم 

خنده کنان بلند میشدیم میرفتیم آبدارخونه مسجد واونجا حرفها میزدیم و با این صحبتا خوش

میشدیم. مسجد برای من حکم آرامبخش داشت که تمام حرفای تلنبار شده از صبحم رو 

با همون دوستای سرخوشتر از خودم در میون میزاشتم

دوباره تو اینه به خودم نگاهی انداختم دستمو رو صورتم کشیدم وگذر زمان و تغییراتمو به وضوح

احساس کردم. چقدر احساسم عوض شده بود دیگه صحبت کردن با کسی حالمو خوب نمیکرد

دیگه بهار خیلی برام رنگ وبو نداشت ودیگه انتظار برای شروع تعطیلات برام معنی نداشت 

افکارمو رو کارهای روزم متمرکز کردم وای که چقدر کار باید انجام میدادم

گزارش بانکی، دیدار مردمی با رییس دادگستری، مطالعه پرونده، قرار کارشناسی، وقت رسیدگی

ارسال اظهار نامه و چقدر من لابلای این همه کار گم شده بودم 

گاهی دلم برای خودم تنگ میشه دوسدارم سفر کنم به اعماق خودم و باز هم بشم همون 

دخترک پرشور ولجباز با موهای بلند ریخته روی شونه هام و تو کوچه ها لی لی بازی کنم 

بعضی شبا توی خواب همون دخترک رو میبینم وباصدای قهقهه خنده هاش از خواب

بیدار میشم. اما دیگه نه فصل امتحاناتشه و نه دیگه دلخوش به شروع تعطیلات

روزمرگی های یک وکیل...
ما را در سایت روزمرگی های یک وکیل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fghodsie1368b بازدید : 200 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 23:11