تفاوتها

ساخت وبلاگ
از خونه بیرون میام، از گرمای هوا کمتر شده و باد خنکی هر از گاهی صورت آدم رو نوازش میده

به راننده تاکسی میگم فلان مسیر میرم اما از اشاره سر میفهمم گذرش به اون ورا نمی افته 

ناچارا پیاده میشم وبدون انتظار برای تاکسی دیگه، به سمت آرایشگاه راه می افتم. به رسم همیشه 

یقین برام حاصل میشه که هیچ تاکسی تو این مسیر قدم نمیزاره و طبق معمول باید پیاده برم 

همه جا خلوته و از سکوت زیاد، صدای وزش باد لای درختای بلند خیابون به گوش میرسه 

غرق در فکرم تا جایی که نمیدونم کی آرایشگاه رو رد کردم و نزدیک میدون شدم

دوباره غرغرکنان مسیرو برمیگردم... وقتی میرسم چند خانم جوون که یکیشون بچه داشت 

و دو تای دیگه قبل من اونجا بودن و خوش وبش میکردن...

از بین این چند نفر همون زن که بچه داشت توجهمو جلب کرد.. از هیکل دفرمه اش که بگذریم 

الحق که چهره بی نقصی داشت ابروهای خوش حالت، صورت صاف و سفید، بینی تراشیده 

و لبای صورتی ومن به عنوان یک زن ازین چهره خیلی خوشم اومده بود 

کش موهاشو که باز میکرد و موهای رنگیشو که کاملا معلوم بود تازه رنگ شده رو با دستش

حالت میداد با لحنی که حاکی از نارضایتی بود به آرایشگر گفت که شوهرم راضی نبود 

البته زنان این منطقه همسر رو با لفظ اقا صدا میزنند واین زن هم از قاعده مستثنا نبود 

- آقام میگفت پشت و جلوی موهات یک دست رنگ نشده و این قسمت سرت( با دست بهش اشاره

میکرد) رنگ نگرفته و خلاصه اینکه ته حرفش این بود که مجدد اومده که رنگ بزاره 

با خودم گفتم واقعا همسرش تا این حد دقت نظر داره و تواین امورات دخالت میکنه ؟؟؟؟

کمی که فکر کردم به این نتیجه رسیدم خب وقتی به خاطر یه رنگ انقد پول هزینه کرده بایدم انقد

حساس بشه و بخواد رنگ دلخواهش حداقل دربیاد و خدای ناکرده رنگ سر خانمش افسرده اش نکنه

به حق چیزای ندیده ونشنیده خواهر که این حرف وحدیثا زمون ما مد نبود 

به خودم نگاهی انداختم با اینکه جوونتر از این خانم بودم اما روحیه اونو نداشتم 

دغدغه های من زمین تا اسمون با این زن متفاوت بود.. برای من پسندیدن رنگ موم از نگاه بقیه

مهم نبود وبر عکس این زن چشمش دنبال تایید بقیه بود...

این زن کلی زلم زیمبو به خودش آویزون کرده بود که من یه کدومشو نداشتم ... خنده هاش از سر

دل خوشی زیادش بود و چشماش هیچ غمی نداشت اما من همون ساعت که اونجا نشسته بودم 

فکر و ذهنم جای دیگه سیر میکرد... هزاران افکار به مغزم هجوم میاورد و دفع نمیشد 

من نگران فردای خودم بودم واین زن نگران نپسندیدن همسرش..........

امروز وقتی رفتم دادگاه تا برم جلسه به طرز عجیبی استرس داشتم ... هر اتاق که میرفتم 

به دلهره ام اضافه میشد ولی بالاخره به این حس غالب شدم و راهی جلسه شدم 

وکیل این پرونده فردی سبزه با لبهای کبود( از شدت سیگار) با قدی بلند و لاغر اندام بود 

همیشه بوی دود سیگارش از چند متری شامه آدمو میزنه و خیلی هم از لحاظ اخلاق مبادی آداب

نیست. سری قبل که پرونده اش رو به خاطر ایراد شکلی رد کردن تا به امروز با من صحبتی

نکرده و رو میگیره... فرق بین همکاری و رقابت در پرونده رو نمیدونه برا همینم من ابدا

توجهی نمیکنم و رفتاری مشابه خودش در پیش گرفتم..

امروز بعد از چند دقیقه تاخیر با گردن افراشته که نوید از یک پیروزی بهش میداد وارد شعبه شد 

ولی بعد از چند دقیقه و خوندن لایحه دفاعیه اش که از اساس حرفهای قبلیشو نقض میکردبا پوزخند

بهش گفتم اگر فقط لایحه شما بود میگفتم خب نحوه دفاع رو عوض کردید اما موکل شما طبق

اقرار در فلان صفحه چیزی مطابق با دفاع بنده میگند و تقاضای مجدد شما مبنی بر حاضر کردن 

شهود چیزی جز تحصیل حاصل وبیهوده نیست پس بهتره همینجا دفاعیاتتون رو خلاصه کنید

بعد از امضای صورت جلسه اومدم چند تا کار انجام دادم و بعد هم مشغول نوشتن روزمره هام شدم 

روزمرگی های یک وکیل...
ما را در سایت روزمرگی های یک وکیل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fghodsie1368b بازدید : 174 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1396 ساعت: 6:36