دستی بر گردن

ساخت وبلاگ
نگاهی به ظاهر آشفته خودم میکنم موهای پریشونم که از زیر روسریم پخش شونه هام شدن

دستی که وبال گردنم شده و دردی که تا عمق جونم حسش میکنم. به تخت کناریم که پیرزنیه که پاش

شکسته و همراهش با موبایل بازی میکنه. به سرنگی که تو دستمه و لباسای بیمارستان تو تنم زار 

میزنه. به تنهاییم نگاه میکنم و بغض خفه ام میکنه. هنوز ساعت هفته و تا دوازده شب هنوز کلی 

وقت هست..کلی وقت برای خفه شدن با این بغض و تنهایی.... بدون حرف به بیمارای اتاقم 

خیره میشم چقدر نازکش دارن...چقدر به معنای واقعی مراقب محسوب میشن 

دراز کشیدم و خیره به سقف هر از گاهی اتاق عمل و تو ذهنم تجسم میکنم و ترس برم میداره

پرستارا یکی در میون به این دو مریض سر میزنن و فشار یکیو اندازه میگیرن. و اون یکی هم 

قرصاشو میارن اما من انگار دیده نمیشم. انگار من درد ندارم تو خودم مچاله میشم و درد رو 

با بغض فرو میبرم. ساعت یازده میشه به همراه یکی از بیمارا میگم خیلی درد داره عملش؟

میدونم سوال مسخره ای پرسیدم اونم از کسیکه تجربه این عمل و نداره اما خودم هم میدونم

فقط دنبال یه حرفم که تسکینم بده و بگه نه خیلی مهم نیست. 

با لبخند بهم میگه فکر نمیکنم خیلی طول بکشه فردا حتما مرخصی 

سکوت میکنم نمیخوام خیلی حرف بزنم و دوباره به سقف خیره میشم. اونا هم متوجه تنهاییم شدند

و مطلقا ازم نمیپرسن که اینجا کس و کاری داری یانه؟

بعد نیم ساعت یه آقایی با لباس سبز تو چارچوب در ظاهر میشه و میگه تو این اتاق کسی عمل نداره؟

با اخرین رمق میگم ..من....

میگه پس پاشو بیا

دست و پاهام میلرزن...تصورم از اتاق عمل یه اتاق بزرگ با چند تا پزشک پیر و اخمو با ماسک

رو دهن و بینیه که منتظرن برم تا دستمو تیکه پاره کنن.وحشت وجودمو میگیره و با پای سست

به سمت اتاق میرم. تا حدودی تصوراتم درسته.چن بیمار با همراهاشون منتظر ورود به اتاقن

چند دکترم عکسا رو نگاه میکنن و به ترتیب صدا میزنن.

بدون حرف روی صندلی میشینم تا صدام بزنن. دست شکسته امو به شکمم چسبوندم و بی حرف

نظاره گر پزشکا و مریضام. چند نفری و از اتاق عمل میارن بیرون ...بیهوشن رو تخت با دست 

یا پای بسته... همراهاشون بلافاصله دورشونو میگیرن...ازون طرف پزشک منو صدا میزنه

موهامو از  صورتم کنار میزنم و رو تخت دراز میکشم

به پرستار خانمی که گوشه وایساده میگم میشه گیر موهامو از سرم باز کنی؟

گیره از موهام باز میشه و کلی موی آشفته رو تخت پخش میشه. با تعجب میگه وههه انقد مو 

زیر روسری داشتی........

سوزش فرو شدن سوزنو تو دستم حس میکنم و چشمام و میبندم. دوباره باز میکنم اما دکترا

کنارم نیستن . دستم میسوزه و از شدت سنگینی نمیتونم تکونش بدم

میفهمم تو دستم پلاتینارو گذاشتن و الان به هوش اومدم... بعد رادیولوژی میرم همون اتاق و

دراز میکشم. خبری از بالشت نیس ویه پتو زیر سرم میزارن....

همون پیرزن مهربون به روم لبخند میزنه و میگه خوبی؟

اشک از گوشه چشمم تا لبم سرازیر میشه و چشمامو به نشون بله باز و بسته میکنم.

کم کم درد شدت میگیره و بی تاب میشم. به خودم میگم بدتر از این هم شاید میشد اما شکر که دستمه

همراه اون پیرزن با چشمای خوابالود بیدار میشه و بهم میگه بگم بیان برات مسکن بزنن؟

بازم تکون دادن سر به نشونه تایید. چند دقیقه بعد پرستار بهم مسکن تزریق میکنه اما انگار تو دستم

اب ریختن و دردی ازم دوا نمیشه. تا صبح آروم مینالم ...نمیخوام صدام مزاحم خواب بقیه شه

بعد اذان صبح دکتر با چند پرستار اومدن و پروندمو خوندن و گفتن امروز مرخصی 

چند تا توصیه کردن و زمان مراجعه بعدی و یادداشت کردن و رفتن

به کارای عقب افتادم فکر میکردم که حالا من این مدت با یه دست چطور کارامو پیش ببرم

بغض گلومو چنگ میزد و هیچ جوره خلاص نمیشدم......

خداروشکر الان 15روز گذشته و به این وضعیت عادت کردم. فک میکنم اگه دستم خوب بشه

این بار قدر عافیت رو بهتر میدونم.......................

روزمرگی های یک وکیل...
ما را در سایت روزمرگی های یک وکیل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fghodsie1368b بازدید : 231 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1396 ساعت: 6:36