دستی که وبال گردنم شده و دردی که تا عمق جونم حسش میکنم. به تخت کناریم که پیرزنیه که پاش
شکسته و همراهش با موبایل بازی میکنه. به سرنگی که تو دستمه و لباسای بیمارستان تو تنم زار
میزنه. به تنهاییم نگاه میکنم و بغض خفه ام میکنه. هنوز ساعت هفته و تا دوازده شب هنوز کلی
وقت هست..کلی وقت برای خفه شدن با این بغض و تنهایی.... بدون حرف به بیمارای اتاقم
خیره میشم چقدر نازکش دارن...چقدر به معنای واقعی مراقب محسوب میشن
دراز کشیدم و خیره به سقف هر از گاهی اتاق عمل و تو ذهنم تجسم میکنم و ترس برم میداره
پرستارا یکی در میون به این دو مریض سر میزنن و فشار یکیو اندازه میگیرن. و اون یکی هم
قرصاشو میارن اما من انگار دیده نمیشم. انگار من درد ندارم تو خودم مچاله میشم و درد رو
با بغض فرو میبرم. ساعت یازده میشه به همراه یکی از بیمارا میگم خیلی درد داره عملش؟
میدونم سوال مسخره ای پرسیدم اونم از کسیکه تجربه این عمل و نداره اما خودم هم میدونم
فقط دنبال یه حرفم که تسکینم بده و بگه نه خیلی مهم نیست.
با لبخند بهم میگه فکر نمیکنم خیلی طول بکشه فردا حتما مرخصی
سکوت میکنم نمیخوام خیلی حرف بزنم و دوباره به سقف خیره میشم. اونا هم متوجه تنهاییم شدند
و مطلقا ازم نمیپرسن که اینجا کس و کاری داری یانه؟
بعد نیم ساعت یه آقایی با لباس سبز تو چارچوب در ظاهر میشه و میگه تو این اتاق کسی عمل نداره؟
با اخرین رمق میگم ..من....
میگه پس پاشو بیا
دست و پاهام میلرزن...تصورم از اتاق عمل یه اتاق بزرگ با چند تا پزشک پیر و اخمو با ماسک
رو دهن و بینیه که منتظرن برم تا دستمو تیکه پاره کنن.وحشت وجودمو میگیره و با پای سست
به سمت اتاق میرم. تا حدودی تصوراتم درسته.چن بیمار با همراهاشون منتظر ورود به اتاقن
چند دکترم عکسا رو نگاه میکنن و به ترتیب صدا میزنن.
بدون حرف روی صندلی میشینم تا صدام بزنن. دست شکسته امو به شکمم چسبوندم و بی حرف
نظاره گر پزشکا و مریضام. چند نفری و از اتاق عمل میارن بیرون ...بیهوشن رو تخت با دست
یا پای بسته... همراهاشون بلافاصله دورشونو میگیرن...ازون طرف پزشک منو صدا میزنه
موهامو از صورتم کنار میزنم و رو تخت دراز میکشم
به پرستار خانمی که گوشه وایساده میگم میشه گیر موهامو از سرم باز کنی؟
گیره از موهام باز میشه و کلی موی آشفته رو تخت پخش میشه. با تعجب میگه وههه انقد مو
زیر روسری داشتی........
سوزش فرو شدن سوزنو تو دستم حس میکنم و چشمام و میبندم. دوباره باز میکنم اما دکترا
کنارم نیستن . دستم میسوزه و از شدت سنگینی نمیتونم تکونش بدم
میفهمم تو دستم پلاتینارو گذاشتن و الان به هوش اومدم... بعد رادیولوژی میرم همون اتاق و
دراز میکشم. خبری از بالشت نیس ویه پتو زیر سرم میزارن....
همون پیرزن مهربون به روم لبخند میزنه و میگه خوبی؟
اشک از گوشه چشمم تا لبم سرازیر میشه و چشمامو به نشون بله باز و بسته میکنم.
کم کم درد شدت میگیره و بی تاب میشم. به خودم میگم بدتر از این هم شاید میشد اما شکر که دستمه
همراه اون پیرزن با چشمای خوابالود بیدار میشه و بهم میگه بگم بیان برات مسکن بزنن؟
بازم تکون دادن سر به نشونه تایید. چند دقیقه بعد پرستار بهم مسکن تزریق میکنه اما انگار تو دستم
اب ریختن و دردی ازم دوا نمیشه. تا صبح آروم مینالم ...نمیخوام صدام مزاحم خواب بقیه شه
بعد اذان صبح دکتر با چند پرستار اومدن و پروندمو خوندن و گفتن امروز مرخصی
چند تا توصیه کردن و زمان مراجعه بعدی و یادداشت کردن و رفتن
به کارای عقب افتادم فکر میکردم که حالا من این مدت با یه دست چطور کارامو پیش ببرم
بغض گلومو چنگ میزد و هیچ جوره خلاص نمیشدم......
خداروشکر الان 15روز گذشته و به این وضعیت عادت کردم. فک میکنم اگه دستم خوب بشه
این بار قدر عافیت رو بهتر میدونم.......................
روزمرگی های یک وکیل...برچسب : نویسنده : fghodsie1368b بازدید : 231